گزیدهای از بخشِ «چند اشاره به چالش ترجمه»
لفظ و معنی و قانون
این روزها که مشغولِ ترجمهیِ چند اثرِ ادبی و غیرِِ ادبی هستم، دائماً به حدودِ اختیاراتم در تغییر و بازنویسیِ متن در زبانِ مقصد فکر میکنم. این مسئله چنان ذهنم را درگیر کرده که تصمیم گرفتم دوباره نگاهی به مقالاتِ استاد منوچهرِِ انور دربارهیِ کیفیت و نحوهیِ ترجمه یک اثرِِ ادبی به زبانِ فارسی بیاندازم. ضمنِ یکی از همین مقالات که با عنوانِ «چند اشاره به چالشِ ترجمه» در برگردانِ فارسیِ نمایشنامهیِ «عروسکخانه»یِ هنریک ایبسِن آمده، به مطالبی دربارهیِ لفظِ قلم و زبانِ گفتار برخوردم که برایم بسیار جالب آمدند. گفتم شاید بد نباشد تا با شما هم به اشتراک بگذارم تا بخوانید و لذت ببرید.
در چالشگاهِ ترجمه، همچنان که میدانیم، دو جبههیِ رو در رو هست، با هواداران رو در رو، هر دو پارتیزانِ حفظِ اصالت، با هم درگیر، و گاهی افتاده به جان هم. یکی قلم بر میدارد که ترجمه باید به معنی باشد، مطابقِ قصدِ نویسنده؛ دیگری عَلَم راست میکند که به معنی ترجمه کردن خیانت است در امانت، و هر که در این راه جز به لفظ قدم بردارد، ریشِ نویسنده را به بازی گرفته.
اما در این میان، برکنار از آتشباریِ پارتیزانها، هستند مترجمانی هم، تک تک، در گوشه کنار، که گوششان جدا، نه به لفظ بدهکار است، نه به معنی، اما دلشان در گروِ لفظ و معنی هر دو با هم است—در هر دو زبان—و عقلشان میگوید ترجمهیی که لفظ و معنی را در هم نَگُدازَد، اصلاً ترجمه نیست. و حق هم، گویا، با همین گروهِ پراکندهیِ سوم باشد.
بخشنامه صادر کردن—چه از طرفِ پارتیزانهایِ حفظِ اصالت، چه ادارهیِ نگارش—نه هرگز دردی از لفظ دوا کرده، نه از معنی. مترجم اگر واقعاً مترجم باشد، خود به خود از خلاقیت سهمی دارد، شخصاً قادر به کشفِ مناطقِ معنیست، با چموشیهایِ لفظ از میدان در نمیرود، کارِ خود را میکند؛ و وقتی هم دید که متنی ذاتاً قابلِ ترجمه نیست، دنبالش را نمیگیرد؛ و اگر پختهتر باشد، اصلاً به سراغش نمیرود. چنین کسی، طبعاً، احتیاجی هم به دریافتِ بخشنامه ندارد. هر بخشنامهیی هم که بخواهد برایِ خلاقیت قانون وضع کند، یا تکلیف تعیین کند، حکمِ بادِ سموم را دارد: خلاقیتِ واقعی خود به خود از آن فرار میکند و به تکلیفاتش تن نمیدهد. البته نه اینکه خلاقیت در اصل از قانون روگردان باشد—نه! تحملِ تکلیفاتِ صُلبِ بخشنامهیی را ندارد؛ و گرنه خودش اهلِ قانون است، و هزاران تکلیفِ سیّالِ حاکم بر خود را به رسمیت میشناسد. اصلاً از مجرایِ همین قانونهایِ نانوشتهیِ رمزوارِ طبیعیست که معنی، ذهنِ خلاق را به کار میگیرد. خلاقیتِ ذهن در واقع چیزی جز استقبالِ کارفرماییِ معنی نیست. و در این مقام، بخشنامه به هر شکلی مزاحم است. کسی که بخواهد حقِّ مطلب را—در هر صورتی—به حسبِ بخشنامه ادا کند، یقین بداند درِ معنی را به رویِ خود بسته. بخشنامه فقط به دردِ ذهنی میخورد که سر-و-کارش صرفاً با الگوهایِ قالبیست، که مُهرِ معنی پایِ آنها نیست.
لفظِ قلم و زبانِ محاوره
شاعرِ گوش به زنگی چون ایبسِن، آزاد از تلقیناتِ پارتیزانهایِ مصمم، و بیاعتنا به محظوراتِ مأمورینِ وظیفهشناس، به تلقین ِهمین معنی بود که، در وقتِ پختگی، شعرِ منظومِ موزون را یکباره کنار گذاشت، و با شعرِ منثورِ ناموزون معناهایِ همیشگیش را به اوج رساند. و به همین علت هم بود که بخشنامهپرستان آن بلاها را به سرش آوردند. حالا، ما هم اگر خواسته باشیم به چنین آزمونهایِ سهل و ممتعنی در فارسی جواب بدهیم، راهی نداریم جز اینکه ذهن و قلم را از قیدِ خیلی عادتهایِ دیرین سِمِج خلاص کنیم. دیگر نمیشود با ابزارهایِ از رده خارج ژرفایِ ضمیرِ کسانی چون ایبسِن را اندازه گرفت، یا با شیوههایِ تزئینیِ جاری جهشهایِ ذهنِ چابکِ امثالِ او را ضبطِ دفتر کرد. برایِ برگردانِ «عکس»هایِ زندهیی از نوعِ «عکاسی»هایِ ایبسِن ناچاریم خیلی جلوتر از روشهایِ غالبِ فارسینویسی حرکت کنیم، و استعدادهایِ غیرِ رسمیِ لفظِ دَری را—چه در حوزهیِ ساختار، چه از بابتِ صورتِ ظاهر—یکباره به رسمیت بشناسیم و به تمامیِ قدرتهایِ بالقوهیِ آن فعلیت بدهیم.
در زبانهایِ اروپایی، لفظِ قلم با زبانِ محاوره دمساز است. هر دو همدیگر را قبول دارند، به رسمیت میشناسند. ساختارشان دوگانه نیست. الگوهاشان با هم در تعارض نیستند. راحت با هم قاطی میشوند. و تا بوده، چنین بوده. در بازیهایِ شکسپیر، فراوان هر دو را در صلح و صفا در کنار هم مییابیم. کلامِ بلندِ هملت بر سرِ گورِ اُفلیا، بلندیش مانع از این نیست که گفتارِ افتادهیِ گورکن در نهایتِ شیرینی با آن پهلو بزند. ما فارسیزبانها، امروز، عملاً دوچارِ دو زبان هستیم، با دو ساختارِ جدا از هم: درختی با تنهیی دوشاخه، که در اصل، هر دویِ آنها، یعنی لفظِ قلم و زبانِ محاوره—به شهادتِ آثاری چون سمکِ عیار و تاریخِ بیهقی، و حتی اشعاری مثلِ شعرهایِ نظامی و مولانا و سعدی و حافظ…—روزگاری دست در دستِ هم داشتند، به هم میرسیدند، در هم ادغام میشدند؛ امّا، ضمنِ رنگ باختنِ معنی و رواجِ لفّاظی، از هم دور شدند؛ چنانکه از عصرِ مغول به بعد، معنی به مرور از مُد افتاد، و قلم طراوتِ گفتار را از یاد برد. روزی رسید که سادهنویسی دیگر جُرم شناخته میشد، و ننگ داشتند کاتبان از به کار بردنِ لفظِ طبیعی در زبانِکتابت. در دستِ مُنشیانِ از معنی بیخبر، فارسینویسی شد فرعِ تکلفاتِ صوریِ و نثرِ فارسی جولانگاهِ صنایعِ بدیعی: از اسجاعات و ترصیعات و موازنات و مزدوجات و مترادفات و تلمیحات گرفته، تا مراعاتالنظیر و ارسالُالمَثَل و طردالعکس و غیره و غیره. در این سراشیبیِ رو به تاریکی، لفظِ قلم کمکم تبدیل شد به فسیل، و کارِ «قیمتی دُرِّ لفظِ دَری» یکسر کشید به دُرّهیِ نادره—بالکُل مجرد از آلایشِ گفتار! زبانِ محاوره، در این میان، به صورتِ پاریایی درآمد، که جوازِ ورود به حریمِ کتابت را دیگر نداشت. آخر نمیشد گذاشت صفحاتِ کتاب، یعنی قُرُقِ اختصاصیِ چوگانبازانِ بلاغت، با حرفهایِ روزمرهیِ غیرِ مُرصَّع ملوّث شود. پس اهلِ قلمْ لفظِ قلم را دودستی چسبیدند، و او را دشمنِ گفتار قلمداد کردند. پس شد آنچه که شد.
اما زبانِ زندهیِ گفتار، بیرون از صفحاتِ کتاب، بدون اینکه شأنِ ادب قانونهایِ نانوشتهیِ سیّالش، از راهِ دهانِ عوام، سر از سیاهبازی و بقالبازی درآورد، و تخته حوضی و نقالی و پردهخوانی و خیمهشببازی، یعنی حوزههایی، بیش یا کم، نزدیک به همانها که خاستگاهِ نمایشگری در اروپا بود—هنرِ تعزیهخوانی، در این موردِ خاص، حسابش همیشه جدا بوده، چون اجرایِ تعزیه لازمهاش دردست داشتنِ «نسخه»ییست، حاویِ دیالوگها و شعرها که، ولو ناسخته و سُستنظم، به کوریِ چشمِ مُنشیانِ اُشتُرمآب، همیشه راه به کاغذ داشته است.
شاید اگر دیروز در ایران هم، مثلِ هند و اروپا، هنرِ درامنویسی راه به ادب پیدا کرده بود، و زبانِ محاوره با همان الگوها و شاخهها و لایهها و عبارات، و به همان صورتهایی که بر زبانِ خواص و عوام هردو جاری بوده و هست، راه به منابعِ معتبر پیدا کرده بود، و در مواقعِ رسمی کنار نمیافتاد، امروز کلیشههایِ مردهیِ شعری و ادبی نه فقط بر صحنهیِ بازی و عرصهیِ فیلم و سریال و آگهیهایِ بازرگانی، بلکه بر صفحاتِ کتاب و پوسترهایِ هنری و پلاکاردهایِ سیاسی و تابلوهایِ راهنمایی و رانندگی و کارتهایِ دعوت و تبریک و غیره اینطور سنگینی نمیکرد و جایِ لفظِ چابکِ گفتار را نمیگرفت، و دیالوگنویسی به زبانِ زندهیِ روز—چه میدانیم—شاید مقبولِ طبعِ ادیبان هم میافتاد، و شاخهیی همسنگِ دیگر شاخههایِ ادب به قلم میآمد.
منبع: عروسکخانه، هنریک ایبسِن؛ ایبسِنِ شاعر و چند اشاره به چالش ترجمه، ترجمهیِ استاد منوچهر انور، نشر کارنامه، چاپ اوّل، صص ۱۱۸-۱۱۵.